فیلم سینمایی لئون، یکی از فیلمهای بزرگ تاریخ سینما میباشد که توسط کارگردان مشهور سینمای نگاه فرانسه، لوک بسون، ساخته شده است. برای بررسی و نقد فیلم لئون، میبایست با سینمای نگاه فرانسه آشنایی داشته باشیم. سینما نگاه (Cinéma du look) جنبشی در سینمای فرانسه بود که در دهه هشتاد آغاز شد. نامگذاری این جنبش را برای نخستین بار توسط رافائل بسان انجام شد. فیلمسازان اصلی این جنبش لوک بسون، لئو کاراکس و ژاکوس بینکس بود. کارگردانانی که سبک را بر محتوا و منظره یا فضای بصری فیلم را بر داستان ترجیح میدهند.
خصوصیت کار فیلمسازان این جنبش سبک بصری دقیق و تأکید بر روی جوانان بیگانه شده و به حاشیه رانده شده در دوره فرانسوا میتران است. تمهایی چون سرنوشت عشقی تلخ، افراد جوان دور از خانواده و دیدگاه تلخی نسبت به پلیس در آثار این افراد دیده میشود. در آثار این افراد از مترو به عنوان استعارهای بر جهانی زیرزمینی بسیار استفاده شده است.
نقد فیلم لئون: خلاصه داستان
فیلم با صحنهای از بالای شهر نیویورک شروع میشود و داخل کافه و مرکز کار تونی (دنی آیلو) میشود، تونی در حالی که سیگار میکشد در مورد کار با شخصی صحبت میکند که چهرهاش چندان پیدا نیست، وی با یک عینک دودی در مقابل تونی نشسته است، کار را میپذیرد و لیوان شیر جلویش را سر میکشد. وی همان لئون (ژان رنو) آدمکشی حرفهای و خطرناک است (که خودش را بعداً «پاک کننده» معرفی میکند.) او در محله ایتالیای کوچک از شهر نیویورک زندگی میکند.
کار سپرده شده را که تهدید و ترساندن یک قاچاقچی مواد مخدر است انجام میدهد. او که به خاطر شغلش مجبور است مرتباً مکان زندگیش را تغییر دهد؛ در صحنهای از پلهها بالا میآید که دختر بچهای دوازده ساله، در راهروی پلهها نشسته و مشغول سیگار کشیدن است که ماتیلدا لاندو (ناتالی پورتمن) یکی از نقشهای اصلی فیلم میباشد.
لئون و ماتیلدا آشنایی مختصری با یکدیگر پیدا میکنند. در صحنه بعد شاهد درگیری لفظی یکی از مأموران دی.ای. اِی با پدر ماتیلدا هستیم که به خاطر کسری در مواد مخدری است که توسط وی نگه داری میشدهاند. مأمور که از کلنجار رفتن با او به نتیجهای نمیرسد موضوع را به اطلاع رئیس خود میرساند.
در اینجا با نورمن «استن» استنفیلد (گری اولدمن) یکی دیگر از نقشهای اصلی فیلم آشنا میشویم. وی که از رؤسای دی.ای. اِی است، خود در کار قاچاق مواد و مصرف آن نقش دارد. به پدر ماتیلدا توصیه میکند که تا فردا ظهر مواد را تحویل دهد. فردا ظهر استنفیلد به همراه چندین مأمور و همکار خود با اسلحه به منزلشان حمله میکنند و تمام اعضای خانواده را به غیر از ماتیلدا که به منظور خرید برای لئون بیرون رفته، از جمله پسر چهار ساله خانواده را به قتل میرسانند. ماتیلدا از خرید بازگشته و متوجه قضیه میشود و برای نجات یافتن و تحویل خرید خود به در منزل لئون رفته و زنگ میزند. لئون که مردد در باز کردن در است بر اثر اصرار و التماس ماتیلدا در را باز میکند.
شخصیتشناسی فیلم لئون
لوک بسون در نگاه اول کارگردان بسیار خوش سلیقه ای به نظرمی رسد و این مسئله را نه فقط از طریق انتخاب گروه بازیگران عالی و شخصیت پردازی های خیلی خوب که از همان اولین نمای فیلم ثابت می کند. نمای زیبایی که همراه با موسیقی عالی اش به مخاطب این وعده را می دهد که فیلمی که به تماشایش نشسته یک فیلم معمولی نیست. و البته این موضوع تا پایان به تماشاگر ثابت می شود: صحنه های اکشن هیجان انگیز و جذاب که خیلی خوب کارگردانی شده، موسیقی فوق العاده که با تصاویر و داستان هماهنگی زیادی دارد، شخصیت پردازی خیلی خوب و بازی های عالی بازیگران، همه در اثبات این موضوع نقش مهمی دارند.
لئون
لئون قهرمان اصلی فیلم یکی از جالب ترین قهرمان های دنیای سینماست. دلیل این موضوع هم شخصیت پردازی دقیق و پرجزئیات و بازی عالی ژان رنو است. لئون مردی آدمکش است که به تنهایی زندگی می کند. وجه ی قهرمانانه ی او تنها در مأموریت هایش است که آشکار می شود و وقتی مأموریتش را بعنوان یک حرفه ای به پایان می رساند، زندگی اش را بعنوان یک فرد مطرود و جدا افتاده آغاز می کند.
کسی که به تنهایی و به آرامی در گوشه ای از شهر در آپارتمانی کوچک زندگی می کند؛ ولی معلوم است که از زندگی اش چندان راضی نیست و این را می شود از صحنه ای فهمید که لئون پشت میزی درخانه اش نشسته و در حالیکه لیوان شیرش را در دست گرفته به نقطه ای خیره شده است. و انگار با خودش کلنجار می رود که آیا می تواند به همین ترتیب به زندگی ادامه دهد.
این ناراضی بودن اش از زندگی، اینکه بعضی وقت ها به سینما می رود، اینکه خیلی به گلدانش علاقه دارد و هر روز با دقت از آن مراقبت می کند، اینکه در مأموریت هایش به زن ها و بچه ها رحم می کند، باعث می شوند تا شخصیت لئون یک وجه انسانی نیز پیدا کند و رابطه ی عاشقانه ی بین این آدمکش و ماتیلدا غیر منطقی بنظر نرسد.
لئون و ماتیلدا
لئون و ماتیلدا یکی از بهترین زوج های سینمایی هستند. این دو نفر آنقدر در کنار هم فوق العاده اند که انگار برای هم ساخته شده اند. طوری که مرگ لئون در پایان فیلم حالت واقعا تراژیکی پیدا می کند و باعث می شود عمیقا با وضعیت ماتیلدا که قرار است بدون لئون به زندگی ادامه دهد همذات پنداری کنیم.
این دو نفر هر دو در ابتدای فیلم وضعیتی مشابه هم دارند: هر دو تنها هستند. ماتیلدا در خانواده ای زندگی می کند که کسی به او اهمیت نمی دهد و او را درک نمی کند. پدر و مادری دارد که هیچ شباهتی با “پدر و مادر” ندارند و خواهری که از او متنفر است. او در این خانواده همانقدر تنهاست که لئون در آپارتمان خلوت و ساکتش. تنها برادر کوچکش است که زندگی را برایش قابل تحمل می کند. تقریباً همانکاری که گلدان لئون برای لئون انجام می دهد.
این دو نفر که از زندگی شان راضی نیستند یک تفاوت عمده با هم دارند و آن این است که ماتیلدا، پس از قتل عام خانواده اش، یک زندگی متفاوت، زندگی با لئون را می پذیرد. ولی لئون که مدت هاست در تنهایی زندگی کرده و به این زندگی عادت کرده برایش سخت است که یک دختر بچه را به خانه اش راه دهد و همراه او زندگی کند. و حتی همان شب اول تصمیم می گیرد که به سبک آدمکش ها در حالی که ماتیلدا خواب است او را از زندگی اش حذف کند!
هرچند منصرف می شود و این انصرافش به او این فرصت را می دهد تا زندگی جدیدی را تجربه کند. لئون و ماتیلدا رفته رفته به زندگی در کنار هم عادت می کنند و در آخر آنقدر به هم وابسته می شوند و همدیگر را دوست می دارند که لحظه ی جدا شدن آندو در پایان فیلم حکم یک وداع عاشقانه را پیدا می کند. صحنه های پایانی فیلم در عین افسرده کننده بودن، بسیار قدرتمند هستند.
صحنه هایی که ماتیلدا، پس از مرگ لئون تنها یادگار او گلدان کوچکش را در دست گرفته و به تنهایی در شهر پرسه می زند و جای خالی لئون کنار ماتیلدا بشدت احساس می شود.این صحنه ها علاوه بر اینکه تنهایی ماتیلدا را به خوبی نشان می دهد به گونه ای بزرگی قهرمان اصلی فیلم را نیز القا می کند. همانطور که ماتیلدا در هنگام ثبت نام در مدرسه ی شبانه روزی چنین می گوید :والدینم به دلیل مشکل مواد مخدر کشته شدند. من با بزرگترین مرد دنیا زندگی کردم. اون یه آدمکش بود. بهترین توی شهر. اما امروز صبح مرد. و اگه شما به من کمک نکنید من تا امشب مردم.
فیلمی فرانسوی با حال و هوای آمریکایی
این فیلم با آن شروع ساده و تکراری ولی جالب، قصد دارد ما را به بطن قهرمانش که یک آدمکش حرفه ای لطیف و خاص است، ببرد و با او آشنا کند؛ با شخصیتی که نوشیدنی همیشگی اش شیر است و در خشونت، هوش و تیزی، رودست ندارد. به نظر می رسد کارگردان به هدف خود رسیده باشد چون ما همان آغاز فیلم، جذب او، رفتارش و شغلش می شویم. اما این همه ی ماجرا نیست. فیلم در جایی به خود می آید و مسیرش را به سوی پایان فیلم تغییر می دهد و از جایی می رود که ما انتظارش را نداریم.
او دلبسته ی دختر کوچکی در همسایگی اش می شود که پدر، نامادری و برادر کوچکش توسط پلیس فاسدی که در معاملات مواد مخدر خود را صاحب سهم می داند ( با بازی گری اولدمن ) کشته می شوند. دختر کوچک ( ناتالی پورتمن ) به حرفه ای پناهنده شده و آدمکش سنگدل و ویژه با بازی بسیار خوب و تازه ی ژان رنو، که از ویژگی ها و ارکان اصلی در جذب مخاطبان است، پس از درگیری های درونی، تسلیم حس کمک و برقراری ارتباط عاطفی ( که در طول روزهای پس از آن، شکل محکم تری به خود می گیرد) می شود.
هر چند شکل و چارچوب فیلم همچون دیگر آثار آمریکایی و هالیوودی، بشدت برنامه ریزی شده، محکم و غیر قابل تغییر است ( ویژگی هایی که به نظر من عامل دفع بسیاری از مخاطبان جدی سینما و فیلم های سینمایی است ) اما شاید شخصیت اروپایی کارگردان و به کار گیری یک بازیگر فرانسوی و داستانی شاید رمانتیک، این فیلم را از نمونه های مشابه هالیوودی خود تا حدی جدا کرده و حساب دیگری برای آن بگشاید.
این البته نخستین بار نیست که یک کارگردان فرانسوی با یک داستان و موضوع آمریکایی فیلمی می سازد. این شیوه ای تقریباً معمول و مقبول است که کارگردانان اروپایی ( پس از یک جدال نابرابر و همیشگی که با سینمای قدرتمند هالیوود و آمریکا به سینماهای کشورهایشان دارند ) پس از آنکه به اسم و رسمی نسبی در عرصه ی بین المللی رسیدند، بخت خود را با یک موضوع آمریکایی نیز بیازمایند تا علاوه بر سودهای مادی فراوان ناشی از پخش در سینماهای آمریکا، از اعتبار بین المللی شدن نیز برخوردار گردند.
از دیگر نمونه ها که اتفاقاً شباهت بسیاری هم به کارگردان فرانسوی دارد، کارگردان مکزیکی رابرت رودریگز است که فیلم کم هزینه، کوچک و عامه پسند « ال ماریاچی » ( نوازنده ی خیابانی ) او منجر به شناخته شدن و پذیرفته شدنش در هالیوود و ساختن چند فیلم از جمله « دسپرادو »، « از شام تا بام »، « بچه های جاسوس » و… شد.
لوک بسون کارگردان جوان و خوش قریحه ی فرانسوی پس از ساختن چندین فیلم سینمایی موفق ( هم از نظر فرم و هم از نظر موضوع ) نخستین تجربه اش را در ساختن فیلمی با داستان، موضوع و ساختی آمریکایی، با کارگردانی فیلم «نیکیتا»به دست آورد. این فیلم با بازی خوب بازیگر نقش نیکیتا، آن پاریلو ( که از قضا در آن زمان همسر کارگردان نیز بود ) فیلمی جذاب و سرحال بود که بویژه جوانان فرانسوی از آن استقبال کردند.
انتقام به سبک لئون
ماتیلدا پس از مشاهده خانه ای که تمام خانواده اش در آن کشته شدند، صبر برای رسیدن روز موعود انتقام را از دست می دهد. لئون که در تمام پروژه ها ماتیلدا را همراه می برد، به این نتیجه رسیده که وجود او در هدف اصلی رسیدن به استن و همراهانش با مشکل مواجه می شود و خود به تنهایی عازم این ماموریت می شود. ماموریت از معاون و همکار اصلی استن آغاز میشود. ماموریتی که می تواند با موفقیت به پایان برسد اما، او همه چیز را خراب کرد. ماتیلدا تاب انتظار را نیاورده و به ساختمان مبارزه با مواد عازم میشود. دختربچه ای که در ابتدا معصومیت و نگاه بی رمقش ترحم همگان را بر می انگیخت و حتی خانواده او هم به دید موجودی ناتوان به او می نگریستند، زیرکانه تا دل دشمن نفوذ کرده است.
ماتیلدا به دفتر استن وارد میشود. استن که به اوضاع اطرافش کاملا مسلط است، در ابتدایی ترین لحظات ممکن وجود یک دختربچه را در ساختمان فدرال غیرطبیعی میداند و جالب توجه است که چقدر زود پی به نیت او می برد. در همان ابتدای ورود ماتیلدا به ساختمان، توجه استن جلب میشود و او موفق میشود به آسانی ماتیلدا را به دام اندازد.
اما نکته ای که در مورد ساختمان فدرال به چشم می خورد، نفوذ راحت و آسان افراد متفرقه به داخل آن است که سبب میشود لئون نیز بدون جلب توجه برای نجات ماتیلدا بشتابد و بدون هیچ مانعی موفق شده و همراه او از ساختمان خارج شود. اقدام کودکانه ماتیلدا به خیر میگذرد و انتقام از استن و همراهانش با تاخیر مواجه میشود.
استن پس از مرگ همکارانش در منطقه ای که خاص فعالیت تونی است، با خشم و غضب به تونی مراجعه کرده و دیدار با لئون را خواستار میشود. تونی اما در اقدامی ظالمانه و کاملا بزدلانه نشانی لئون را در اختیارشان قرار میدهد. همانطور که در فیلم مشاهده نمودیم، لئون هیچ موقع جایگاه و اقامتگاه ثابتی نداشته و محافظه کارانه محل سکونت خود را تغییر می داد، اینکه چگونه تونی به راحتی توانست او را ردیابی نماید از نکات قابل تامل است.